به گزارش اداره کل روابط عمومی و امور بین الملل صندوق بازنشستگی کشوری، کری هانون (Kerry Hannon) در نیویورک تایمز مینویسد: وقتی دو سال پیش جف هاچینسون (Jeff Hutchinson)، که 65 ساله است، بعد از چهار دهه کار بازنشسته شد، یک سال فکر کرد تا ببیند برای آینده اش چه کاری میخواهد انجام دهد.
هاچینسون میگوید: «از نظر عاطفی آماده بودم.«
برنامه روزانه اش پر است، ناهار با همکاران سابق و ور رفتن با خرت و پرتهایی که در طول سالها در انباری تلنبار کرده بود تا در موقع بازنشستگی سروقتشان برود. او همچنین بخشی از وقتش را به همراه همسرش صرف رسیدگی به چند اسب و کشاورزی و نگهداری از مزرعه میکند.
هاچینسون میداند خوشبخت است که کارهای زیادی برای انجام دادن دارد: به دوستانم میگویم نگذارید بازنشستگی شما را بترساند. آدمهای زیادی هستند که نگرانی زیادی از بیکاری بعد از بازنشستگی دارند. کافی است از قبل کمیبرنامه ریزی کنید.
ولی بسیاری از بازنشستگان برنامه ای ندارند و برای آنهایی که به دلایلی همچون مشکلات سلامتی یا کوچک شدن سازمان پیش از زمان مورد انتظارشان بازنشسته میشوند، روبرو شدن با واقعیت سختتر است.
شاید تنهایی و انزوا رخ بنمایند. مارک فریدمن (Marc Freedman)، مدیر یک گروه مردم نهاد است که هدفش بالابردن مهارتها و تجربیات افراد در میانسالی و دوران بعد از آن است. او میگوید: به بازنشستگی اغلب به تغییر از کار کردن به کار نکردن نگاه میشود درحالی که چیزی عمیقتر و اساسیتر در پسزمینۀ آن نهفته است. دوران بازنشستگی میتواند به دورانی ناایمن و نگرانکننده تبدیل شود.
گذر از واقعیتهای عاطفی میتواند بهشکل سفری یکنفره باشد. معمولاً اغلب افراد در یافتن هدف برای دوران پس از بازنشستگیشان که میتواند دورانی به اندازۀ تمام دوران میانسالی باشد تنها گذاشته میشوند.
فریدمن که کتابی با عنوان «چگونه ابدی زندگی کنیم: قدرت ماندگار ارتباط میان نسلها» نوشته است، میگوید: خیلیها، چه از نظر عملی و چه از نظر احساسی، در هدایت این کشتی جدید احساس تنهایی میکنند.
او اضافه میکند: بهعلاوه، خیلیها میدانند که درمقایسه با روزهای پشتسرگذاشتهشدۀ عمرشان روزهای کمتری پیش رو دارند و این بارِ عاطفیِ موضوع را اندکی سنگینتر میکند. «زمان ارزشمندتر میشود. پرسش از هدف و نتیجۀ کار برجستهتر میشود. شاید ناراحتکننده باشد ولی همین موضوع میتواند برای بسیاری منبع قدرتمندی برای ساختن بهترینها در این دوره از عمر باشد.»
روابط انسانی
طبق آنچه دوریان مینتزر (Dorian Mintzer)، کارشناس بازنشستگی، میگوید: بخشی از نگرانیهای مربوط به بازنشستگی بهدلیلِ ازدسترفتنِ هویت بعد از تمامشدن دوران کاری است. «اغلب افراد متوجه نقشی که شغلشان در زندگیشان بازی میکند نیستند، ساختاری که شکل میدهد، دلیلی برای بیدارشدن صبحگاهی، اعتماد به نفس، حضور در مجامع، روابط دوستانه. این همان بخش احساسی است که اغلب از آن غافلیم».
ترکیب اینها میتواند عاملی باشد برای خوشحال نبودن. خانم مینتزر (Ms. Mintzer) میگوید: «برخی از افراد آمادگی ندارند تا بپذیرند که باید برخی ناراحتیها را تحمل کرد. به همین دلیل است که احساس ناراحتی و افسردگی میکنند، درصورتی که این زمان قرار است بهترین دوران زندگیشان باشد».
برای فیلیس روتون (Phyllis Rhoton) 73 ساله که خانم مینتزر او را استخدام کرده است، چندسالی طول کشید تا دریابد چیزی کم است. او بهدلیل یک مشکل سلامتی 10 سال پیش از شغلش بهعنوان نمایندۀ خدمات پس از فروش یک شرکت بازنشسته شد.
خانم روتون که مجرد است و فرزندی ندارد میگوید: «چند سال اول به خودم رسیدم. کارهای زیادی را انجام دادم که در طول دوره کاری نتوانسته بودم انجام دهم. به مسافرت و دیدار دوستان و خانوادهام رفتم. وقت زیادی را صرف مراقبت از مادرم که بیمار بود کردم. بعد کمکم همه شروع کردند به رفتن... خالهام، برادرم، مادرم... خانوادهام داشت محو میشد».
«میدانم که این بخشی از فرایند پیرشدن است ولی احساس میکردم که یک جاروبرقی روشن شده است و دارد آنها را میبلعد. همینطور بیحرکت جلوی تلویزیون مینشستم و فکر میکردم اینها واقعیت ندارد».
کار به او کمک کرد تا احساس نکند که از ارتباطات انسانی به دور افتاده است. حالا خانم روتون که در ماساچوست زندگی میکند، در دورههای آموزش بزرگسالان شرکت میکند. در این مدت آشپزی ویتنامی، تکنیکهای سخن گفتن در جمع و تدریس انگلیسی به خارجیها را یاد گرفته است و در نظر دارد در دورههای آموزشی دیگری هم شرکت کند. او میگوید: «در این کلاسها با آدمهای جدیدی آشنا میشوم و دوباره ذهنم درگیر شده است. خوش میگذرد».
او بهتازگی عضو گروه داوطلبانهای شده است که برای آسایشگاههای جانبازان جنگی آشپزی میکنند. میگوید: «این کار باعث میشود کمتر به خودم فکر کنم. در این کارها با تعداد زیادی از افراد داوطلب روی یک هدف مشترک کار میکنی و آنها را میبینی که دارند تلاش میکنند و احساس میکنی که جزئی از یک کل بزرگتر هستی».
حالا به خارجیها انگلیسی هم درس میدهد. میگوید: «در عین حال هم دانشآموز و هم معلم هستم. از شاگردانم چیزهای زیادی دربارۀ فرهنگ و سنتهایشان و همینطور تجربیاتشان در کشور خودمان یاد میگیرم».
آمادگی برای تغییر
طبق برداشت خانم روتون، بازنشستگی بهمعنیِ مرحلهای از تحولات مختلف است. کن دیکتوالد (Ken Dychtwald)، بنیانگذار و مدیر اجرایی مؤسسۀ مشاورهای و پژوهشی «موج عمر»، میگوید: سه تغییر اساسی رخ میدهد. از آنجایی که اغلب تغییرات زندگی ما نوعی تشریفاتاند، در دبیرستان وقتی به فکرِ رفتن به دانشگاه هستید، دربارۀ دانشگاه مورد نظرتان پرسوجو میکنید و سری به آن میزنید. توصیه میشود که در هنگام پا گذاشتن به دوران بازنشستگی، به افراد گفته شود: موفق باشی. امیدوارم خوش بگذرد.
بزرگترین تغییر اصلی مربوط به هویت است. شاید خودمان متوجه نباشیم ولی هویت ما ارتباط نزدیکی با شغلمان دارد. اینکه چطور خود را توصیف و معرفی می کنیم و به یک غریبه در قطار چه میگوییم، به شغلمان ربط دارد. هویت ما بهوسیلۀ زندگی کاریمان ساخته و دگرگون شده است.
بهعلاوه، پس از بازنشستگی، ارتباطات دگرگون میشوند. آقای دیکتوالد میگوید: «وقتی در یک کار پژوهشی از بازنشستگان میپرسیدیم که بیشتر از همه دلتان برای چه چیز تنگ شده است، «ارتباطات» با اختلاف زیادی در بالای لیست قرار میگرفت. آنها پیش از بازنشستگی حتی فکرش را هم نمیکردند که چقدر دلشان برای کسی که پشت میز کناری مینشسته یا در اتاق بغلی کار میکرده است، برای مکالمات کوتاه و پرسیدن از حال بچههایشان تنگ میشود».
سومین تغییر مربوط به فعالیت است. او میگوید: «بیشتر ما، تا روز بازنشستگیمان یک سبک زندگیِ ساختاریافته و منظم را دنبال میکنیم. بازنشسته میشوی و همۀ اینها کنار میروند. این اتفاق برای برخی افراد دهشتناک است. آنها احساس میکنند در موقعیت سقوط آزاد قرار گرفتهاند. هرچند دیگران آن را به «آزادی» تفسیر میکنند».
بهگفتۀ دیکتوالد، در اغلب موارد در صحبت از بازنشستگی تمرکز بر روی مسائل مالی است ولی من فکر میکنم در این دورانِ گذار نوعی دگردیسیِ روانشناختی رخ میدهد. برخی افراد حس میکنند هنوز جا نیفتادهاند، نگران یا خستهاند ولی در نهایت درمییابند که «میتوانم سرحال باشم، میتوانم تازه شوم».
درگیرشدن
سه سال پیش، لستر استرانگ (Lester Strong) که آن زمان 67 سال داشت، از یک شرکت غیردولتی در واشینگتن بازنشسته شد، جایی که تمرکزشان بر آموزش به سالمندان و مربیگری کودکان دبستانی بود. آقای استرانگ میگوید: «احساس فرسودگی میکردم. در آن شغل رشدی نداشتم، بنابراین تصمیم گرفتم خودم را بازنشسته کنم. نمیدانستم چه برنامهای برای آینده باید داشته باشم ولی این را میدانستم که باید به جستجو برای یک مشغولیت جدید ادامه دهم».
او بعد از بازنشستگی، به همراه همسرش پاتریس، به یک شهرک پلیسی در کینگستونِ نیویورک نقل مکان کردند، هنوز هم همانجا زندگی میکنند. در آنجا شاهد قدرتنمایی پلیس در برابر یک مرد سیاهپوست بودند و این موضوع همۀ همسایگان را ناراحت کرده بود. پلیس تلاش میکرد تا توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است و مردم ناباورانه شنیدههایشان را برای هم نقل میکردند. آقای استرانگ میگوید: فکر کردم شاید با توجه به تجربه شغلیام و با توجه به اینکه خودم یک افریقایی- امریکایی هستم، کاری از دستم بربیاید.
او تصمیم گرفت که وارد ماجرا شود: میخواستم کار را به شیوهای آسانتر پیش ببرم. ندایی از درون به من می گفت که تو یک معلمی. در دانشگاه هم «آموزش» خوانده بودم ولی از آن هیچ استفادهای نکرده بودم.
او در ژانویه یک برنامه آزمایشی را آغاز کرد؛ طرح نگهبانان طرفدار صلح. اولین اقدام، این بود که برای کمکردنِ فاصله میان جوانان منطقه و مجریان قانون، ارتباط مناسبی میان دانشآموزان مدرسۀ متوسطه کینگستون و پلیس محلی شکل بگیرد. نیروهای پلیس و نوجوانان گروهی تشکیل دادند و روی فعالیتهایی برای ایجاد درک متقابل، همدلی و پرورش اعتماد متمرکز شدند. هدف یادگرفتن این نکته بود که می توان از دریچه چشم طرف مقابل نگاه کرد و چیزهای دیگری دید.
آقای استرانگ میگوید: «هنوز نمیدانم تا کجا خواهم رفت و این کار چطور پیش خواهد رفت، ولی کاری را شروع کردهام. حالا حرفی برای گفتن و چیزی برای ارائه دارم. این کاری است که از دستم برمیآید و میتواند حس اشتیاق را در من برانگیزد».
استرانگ می گوید این شغل بهمعنیِ توجه نشاندادن و پیوسته پرسیدن این سوال است که چگونه میتوانم کمک کنم؟ چگونه میتوانم کارها را بهتر پیش ببرم؟
او میگوید: هرروز صبح از خواب بیدار میشوم تا کاری تازه انجام دهم و تفاوتی ایجاد کنم.
ترجمه: فاطمه اتراکی
منبع : https://www.nytimes.com
|